گر چه دستت شسته ای با زمزم آب جهاد
میچكد در بیگناهی خونم از هر پنجه ات
زندگی چیست
شنیدم عاقلی گفت زندگی چیست
به پای آشنا شبها غنودن
ز زیبایی و از زشتی دنیا
به بیداری كمال بهره سودن
نهادن بر لبی رنگی ز لبخند
و زنگار غم از دلها زدودن
گه از شادی نوای او فراموش
گه آهنگی برای غم سرودن
نه از بهر ثواب و ثروت و نام
برای خوب بودن، خوب بودن
و برد و باخت با اندیشه باز
پذیرا گشتن اندر آزمودن
مره كشت
رفتی و طرز رفتنت مره كشت
یك دو سه گپ نگفتنت مره كشت
ما برایت گذشته ایم از سر
از سر ما گذشتنت مره كشت
با رقیب و رفیق ما یكسان
رشته مهر بستنت مره كشت
شیشه نازك دل ما را
ریزه ریزه شكستنت مره كشت
زنده ی پای بندعشق توام
دستم از عشق شستنت مره كشت
بر سر شانه های یار ای موی
حلقه حلقه نشستنت مره كشت
به زنجیر تعصب بسته باشد بال افكارم وگرنه در جهان دوستی پرواز خواهم كرد
دوستی هم كار دشوار است شاكر عبرتی آشنایی با چراغ آخر پر پروانه سوخت
هوای شهر دلم
هوای شهر دلم بی تو سرد و بارانیست
و كوچه كوچه او تیره از پریشانیست
به بام و پنجره تا قطره قطره یخ رویید
برای موی تو یك دسته گل زمستانیست
كناره های دلم بی تو خالی و خاموش
و بحر سینه پر از موج های توفانیست
مرا به عقل نصیحت نموده اند ولی
كسی نگفت كه عاشق مشو كه نادانیست
اگر سرش نكند آرزوی موی ترا
چرا همیشه پس ا فكار دل پریشانیست
اگر ز شادی وصل تو كوته شد غم نیست
كه با غمت همه شب دست ما گریبانیست
دلا ز شعر مكن دوری و ز عشق مرنج
و گرنه عاقبت كار ما پشیمانیست
جهان “شاكر” از افكار عشق تو جاوید
و بی محبت تو زندگانی اش فانیست
از قافله ها قافله ام بس كه پس افتاد
نور از نگه، وازگوش صدای جرس افتاد
باشد كه پراز لانه بیداد گشاید
بالی كه شكست و به میان قفس افتاد
آگاه نبودیم ز شیرینی این خاك
تا طعمه موران شد و چنگ مگس افتاد
افسوس كه پروانه بر شمع نیاسود
ای وای كه گل در بغل خار و خس افتاد
مایوس مشو، داد طلب كن كه بگیرد
دستی كه به دامان رب داد رس افتاد
حیرانی كه چون خسته نماید دل “شاكر”
از بس كه برای تو تپید، از نفس افتاد
پسرم خوش آمدی
پسر خوب من ای شگوفه باغ امید
بعد یك عمر صبر
بعد یك عمر دعا
چو طلوع روی خورشید
به نگاه من و مادر
به شروع فصل شادانی عشق
بهترین تحفه یزدانی تو
جگر ما، دل ما، جانی تو
دست ما سوی خدا هست بلند
تا مسلمان باشی
مصدر خدمت انسان باشی
و یك افغان باشی
پسرم
قدم كوچك تو
سر چشمم كه صفا آوردی
و به لبخندی ز گنجینه صبح
رحمتی را ز خدا آوردی
گز و میدان
بیابان را گلستان میتوان كرد
شبستان را چراغان میتوان كرد
مكن سودا اگر باری شكستی
دوباره عهد و پیمان میتوان كرد
ز جبر و زور تو بسیار دیدیم
كمی هم لطف و احسان میتوان كرد
به پیكار محبت برتری جو
از این گز هم به میدان میتوان كرد
عجب آید مرا از این همه ظلم
كه انسانی به انسان میتوان كرد
و بس كار بدور از دین و ایمان
به نام دین و ایمان میتوان كرد
نمك ای دردمند من مپاشی
به آن زخمی كه درمان میتوان كرد
مكن كم بر سرم ای چرخ گردون
ز نازی كه فراوان میتوان كرد
اگر ویرانه شد آباد شاكر
دوباره ملك افغان میتوان كرد
ترا میپرستم
ترا ای خاك افغان میپرستم
ترا ای بهتر از جان میپرستم
گل هر سنگ قلب كوهسارت
به هر باغ و گلستان میپرستم
بدان كه دشت های خشكت ای یار
قسم با چشم گریان میپرستم
اگر افتاده ام در شام غربت
ترا با نور ایمان میپرستم
مرا با عشق تو پیمان چه كار است
ترا بی عهد و پیمان میپرستم
اگر چه دوری ات افتاده مشكل
ترا من سهل و آسان میپرستم
مپنداری كه “شاكر” بی وفا بود
ترا آباد و ویران میپرستم
از” شام فراق”
شاید شنیده باشی . . .
دیشب به یادم آمد از كوچه های كابل
از نیك مردم با صدق و صفای كابل
سرگشته روح من شد، در جستجوی رویش
چون جسم رانده از جان، دیدم جدای كابل
تصویر آسمایی در فكر من مجسم
هر لحظه گوش قلبم دارد صدای كابل
دشمن اگر سرم را از تن جدا بسازد
هرگز جدا نسازد ا ز سر هوای كابل
خوش سیركن جهان را، بین هیچ جا ندارد
شهری به روی دنیا زیبا لقای كابل
با آرزوی رویت ، من سالها نشستم
ما را مكن فراموش، ای آشنای كابل
زنجیر بسته نتوان بال خیال ما را
آندم كه میزند پر سوی سمای كابل
پروان و چوك و جاده، یا مندوی بگویم
از پارك شهر نو یا از سینمای كابل
كابل قیامها كرد بر ضد روس و انگلیس
ای بیخبر خبر شو از ماجرای كابل
در جنگ با نریمان از كشمكش نیاسود
زنجیرها فگندند بر دست و پای كابل
دانی كه همچو شیرند، ناهید دخترانش
شاید شنیده باشی، از كاكه های كابل
یاد است سوم حوت ، وآن مردم غیورش
غلتیده بود در خون، ماتمسرای كابل
یا رب! خوشا به بزم غربت سرای خاكش
چون پیش ما ندارد دنیا بهای كابل
دارد خبر كسی كه دیده است كابلم را
دارم ز نوحه ای كه هر شب برای كابل
شور است و بس هیاهو، در بزم غیر شاكر
اما ندارد هرگز شور و نوای كابل
زود میگذری
تو گل سبز خار را مانی
تو نسیم بهار را مانی
آه! بس سنگ قلب تو سرد است
سنگ سرد مزار را مانی
مست و مغرور من چو میخندی
مستی جویبار را مانی
رفتی و آرزو همه پژمرد
تو نسیم بهار را مانی
از تو صحرا همه گلستان شد
رحم پروردگار را مانی
بس كه غم میدهی مرا ای عشق
آمد روزگار را مانی
زندگی بس كه زود میگذری
جلوه های نگار را مانی
گیرای آتش شبی در آغوشم
كه تو آغوش یار را مانی
بس تپیدی به خون خویش ای دل!
بسمل بیقرار را مانی
از سر سنگ سینه ام، ای شعر!
ناله آبشار را مانی
بس كه داغ است در دلت شاكر
لاله داغدار را مانی
بیداری
مژده كه سرما گذشت، فصل بهاران رسید
موسم خشكی برفت، نوبت باران رسید
خاك چو گل برفشاند، مهر به دل پروراند
غنچه شگوفان شدو با لب خندان رسید
ریشه هم آغوش خاك، دانه هم آغوش تاك
از كرم زات پاك، برگ درختان رسید
تا دل یخ آب شد، آب چه بیتاب شد
بر سر هر جویبار، سرخوش و مستان رسید
دشت پر از لاله شد، لاله پر از داغ شد
گل به چمن بر شگفت، سبزه فراوان رسید
در بر سرو و سمن، با گل و باغ و چمن
تا غزلی سر دهد، بلبل دستان رسید
دین و دل ما همی، بر كف جان حاضراست
تا ز كف ما برد، دلبر جانان رسید
دست درآغوش باد، با شر و با شور و شاد
چرخ زنان آمد و، مست و خرامان رسید
سالی گذشت و بسی حرمت انسان نكرد
فرصت ارجی به نام پاك انسان رسید
دوره خاموشی جلوه خورشید رفت
فرصت تابیدن ماه فروزان رسید
گفتمش ای دل بگو! چیست ترا آرزو
گفت به گوشم كه: كاش جنگ به پایان رسید
نوبت خوابیدن شاكر غافل گذشت
نوبت بیداری ملت ا فغان رسید
جهان من
شنیدم شمع با پروانه میگفت:
كه جای بال تو آغوش من نیست
ترا و خویشتن را هر دو سوزم
مرا تا چاره ای جز سوختن نیست
خدا را دور شو دور از بر من
اگر بال تو سوخت، تقصیر من نیست
به آتش گفت آن پروانه شوخ
كه من پروانه ام، پروا نه دارم
خوشا امشب كه تا صبح جان نثاری
به خاك پایت ای جانانه دارم
گلستان بی تو ای آتش نخواهم
میان شعله ات كاشانه دارم
جهان من همه تاریك و سرد است
به جز آغوش گرمت جا ندارم
شاكر
از غزل . . .
از غزل حسن روی تو زیباتر است
از غزل خنده های تو شیواتر است
هر نگاه تو تصویر تركیب نو
هر صدای تو از هر نوا بهتر است
هر غزل را برای تو باید نوشت
اشك هر دیده باید به پای تو ه¸
شنید هر كه ز من تا كه داستان فراق
خدا خراب كند گفت آشیان فراق
از آنزمان كه خدا ساختم ز یار جدا
بهار من بگذشته است در خزان فراق
شكسته كشتی دل ساحلی نمیابد
اسیر موج غم افتاده در میان فراق
به حلقه ای كه به گوشم فگند عشق قسم
من ام اثیر تب و تاب و ناتوان فراق
مگوی پند مرا بیشتر از این ناصح
كه سود وصل ندانی پی زیان فراق
كبوتریست دل افتاده در بلا جانا
بیا رهاش كن از چنگ پر توان فراق
هوای لاله اگر زد به سر ترا روزی
به سینه هست مرا داغ از نشان فراق
به مثل شیون و شاكر كسی به روی زمین
ندیده است چنین زیر آسمان فراق
آتش پرست
من آن پروانه آتش پرستم
كه با آتش سوزم و آتش پرستم
نمیخواهم شراب عیش ساقی
بده پیمانه آتش بدستم
اگر زآتش نییم واز ملك آتش
خدایا! از كجا هستم، كه هستم
دلی آسوده در آغوش جانان
میان شعله آتش نشستم
سرشتم را چو از آتش ستودند
ضمیرم را به تار شعله بستم
چو توفانم، به جان آتش افتم
كه من آزاده و مست و الستم
چو “شاكر” از دیار آتشم من
چو آتش سركش و سرشار و مستم